دلنوشته
خاطرات یک جوان کهنه دل
عشق مضمونیست که بدون آشنایی قبلی با آن درگیر شدم ، ضربه اش را خوردم اما ضربه ی روحی بدتری خوردم وقتی دیدم طرف مقابلم را در عذاب رها کردم این من ، من نبودم ، نمیدانم شاید در عاشق شدن و وابستگی عجله کردم ، شاید میل من به وجود او بیش از حد بود ، نمیدانم نمیدانم حال چه میکند و در سر چه میپروراند آیا میداند که من هنوز او را میپرستم؟ آیا متوجه است که به خاطر خودش او را رها کردم ، آیا میفهمد که عاشق هیچوقت به معشوقه اش نمیرسد؟ راستی چه ظلمی در این امر نهفته؟ مگر عاشق چه گناهی دارد؟ چه شد که این قانون نانوشته ی روزگار بر من اثر کرد نمیدانم امیدوارم بداند هرجا که هست دوست دارم بهترین ها برایش باشد